قبلا سر و صدای خِشخِش چيپس و پفك و چُسفيل اعصاب و روان آدم رو تو سينما داغون میكرد الان صداهای مشكوك شبه نالههای بچه گربه! خداوكيلی ديگه يه سريها شرم و حيا رو دو لُپی و با پوست و هسته خوردن و اگه ولشون كنی همون وسط خيابون استرپتيز میكنند و شلوارشون رو میكشند پايين و كون برهنه خِفت همديگر رو میگيرند. اينها از اينكه جلوی جماعت، با همديگه … ( آره دیگه همون که خودتون گرفتید. توقع ندارید که عین کلمه رو بنویسم؟ ) داشته باشند هيچ ترس و اِبايی ندارند. ای تُف به روتون. جوون هم جوونهای قديم! نمیدونم ما اشتباه رفته بوديم اونجا، يا اونها اشتباهی اومده بودند اونجا! ظاهرا يه سری از دوستانِ نسل انقلابی فكر كردند هر جايی كه يه كمی گرم و نرم بود و چراغهاش خاموش و محيطش تاريك بود، اين به معنای اينه كه اونها میتونند راحت باشند و شروع به عشقبازی و ناز و نوازش يار و بعدش هم بیخيال ديگر عناصر ذكور و اناثِ داخل سينما هر غلط ديگهای هم كه خواستند بكنند. البته لازم به تذكره، اكثر كسانی كه اونروز اومده بودند سينما، جوونهای رعنايیبودند كه بصورت جُفتجُفت تشريف آورده بودند و ظاهرا قصد داشتند تو همون وقت اندك چهره زيبای بچههاشون رو هم ببينند! شايد هم اين وسط، ما توقع نابجايی داشتيم كه فكر میكرديم میتونيم تو سينما، با خيال راحت فيلم ببينيم. هر چند اگر میخواستيم هيزی كنيم و دور و برمون رو بكاويم، كلی فيلمهای خوشگلتر و قشنگتر از اونی که رو پرده داشت نشون می داد رو میديدم. پنداری يكی از خصوصيات تاريكی اينه كه توش خيلی ادوات و آلات به پرواز درمياد!
ولی جدا بايد يه فكر اساسی بحال سر و صداهايی كه از جاهای مختلف تماشاچيان درمياد بكنند. اين صداها نه تنها باعث ميشه كه نتونی تمركز كنی و فيلم رو درست حسابی ببينی بلكه باعث ميشه توی اون يكی دو ساعتی هم كه توی سينما هستی، عصبیتر از هر موقعی بشی. به صدا در اومدن زنگهای مختلف موبايل با انواع و اقسام ريتمهای شاد و ملودرام، از باباكرم و سريال امام علی گرفته تا موسيقی متن فيلمهای مطرح دنيا و برندگان جوايز اسكار، فيلمهايی چون Love Story ، اشكها و لبخندها، بازگشت گودزيلا، تايتانيك، خوب بد زشت، سنتی، پاپ، جاز، بلوز و راكاندرول بيداد میكنه. خلاصه تا ميايی بفهمی چیبهچيه، هی زر و زر صدای موبايله بلند ميشه، اون يكی قطع ميشه اين يكی بلند ميشه ( البته منظورم كماكان همون صدای زنگ موبايل! ) تا ميايی گوشِت با صداها آشنا بشه و بفهمی هر زنگی مال كدوم يكی از تماشاچيان عزيزه، پچپچ و نجواهای عاشقونه عقب و جلويی و بغل دستيت تو رو تا سرحد ديوانگی ميرسونه. همچين ميرن تو بغل هم و دست و بالشون توی لباسهای هم گم و گور ميشه كه آدم خيال میكنه بنده خداها معلول و عقبمونده جسمی هستند و از نعمت داشتن دست و پا محرومند!
چند باری كه سر و صدا و ضجه و ناله صندلی پشتی بلند شد، برگشتم تا چشمغرهای برم و بهشون بگم بابام جان، اينكارها خوبيت نداره، تو سينما دو سه تا بچه هم هست، حداقل از اونها خجالت بكشيد ولی ديدم نخيــــــــر! اون عزيزان نه چشمشون به من و پرده سينماست و نه اعضاء و جوارح بدنشون در راستای خط افق قرار داره. شده بودند دو جسم در يك جسم! بيخيال شدم و گفتم عيبی نداره جوون هستند و دنيای جوونی پر از شور و نشاط و برآمدگیهای جسمی و حسی هست، بذار به كاراهای عقب افتادهشون برسند ولی اونا ولكن ماجرا نبودند هی حرف زدند، هی زر زدند، هی مُخ زدند، هی لاس زدند، هی … ديدم اينجوری كه پيش بره شايد از خود بيخود بشن و توی اون تاريكی بهويی خِفت من رو هم بگيرند! خلاصه كه اين دختر و پسر عزيز كه بدجوری درگير جريانات و احساسات عاشقونه شده بودند، همچين ريده بودند تو اعصاب و روانم كه دوست داشتم بلند شم اول خرخره پسره رو پاره كنم و بعدش هم يه جای دختره رو! تصميم داشتم برگردم و كليد خونه رو بدم به اونها و بگم، بابا جون شما دو نفر پاشين برين خونه به كارهاتون برسين، تا ما هم بتونيم فيلممون رو ببينيم كه خوشبختانه فيلم تموم شد و احتمالا همه چيز بخير و خوشی به پايان رسيد!