از اون کارا تو سینما

27 آگوست

قبلا سر و صدای خِش‌خِش چيپس و پفك و چُس‌فيل اعصاب و روان آدم رو تو سينما داغون می‌كرد الان صداهای مشكوك شبه ناله‌های بچه گربه! خداوكيلی ديگه يه سريها شرم و حيا رو دو لُپی و با پوست و هسته خوردن و اگه ولشون كنی همون وسط خيابون استرپتيز می‌كنند و شلوارشون رو می‌كشند پايين و كون برهنه خِفت همديگر رو می‌گيرند. اينها از اينكه جلوی جماعت، با همديگه … ( آره دیگه همون که خودتون گرفتید. توقع ندارید که عین کلمه رو بنویسم؟ )  داشته باشند هيچ ترس و اِبايی ندارند. ای تُف به روتون. جوون هم جوونهای قديم! نمی‌دونم ما اشتباه رفته بوديم اونجا، يا اونها اشتباهی اومده بودند اونجا! ظاهرا يه سری از دوستانِ نسل انقلابی فكر كردند هر جايی كه يه كمی گرم و نرم بود و چراغهاش خاموش و محيطش تاريك بود، اين به معنای اينه كه اونها می‌تونند راحت باشند و شروع به عشقبازی و ناز و نوازش يار و بعدش هم بی‌خيال ديگر عناصر ذكور و اناثِ داخل سينما هر غلط ديگه‌ای هم كه خواستند بكنند. البته لازم به تذكره، اكثر كسانی كه اونروز اومده بودند سينما، جوونهای رعنايی‌بودند كه بصورت جُفت‌جُفت تشريف آورده بودند و ظاهرا قصد داشتند تو همون وقت اندك چهره زيبای بچه‌ها‌شون رو هم ببينند! شايد هم اين وسط، ما توقع نابجايی داشتيم كه فكر می‌كرديم می‌تونيم تو سينما، با خيال راحت فيلم ببينيم. هر چند اگر می‌خواستيم هيزی كنيم و دور و برمون رو بكاويم، كلی فيلم‌های خوشگل‌تر و قشنگ‌تر از اونی که رو پرده داشت نشون می داد  رو میديدم. پنداری يكی از خصوصيات تاريكی اينه كه توش خيلی ادوات و آلات به پرواز درمياد!

ولی جدا بايد يه فكر اساسی بحال سر و صداهايی كه از جاهای مختلف تماشاچيان درمياد بكنند. اين صداها نه تنها باعث ميشه كه نتونی تمركز كنی و فيلم رو درست حسابی ببينی بلكه باعث ميشه توی اون يكی دو ساعتی هم كه توی سينما هستی، عصبی‌تر از هر موقعی بشی. به صدا در اومدن زنگهای مختلف موبايل با انواع و اقسام ريتم‌های شاد و ملودرام، از باباكرم و سريال امام علی گرفته تا موسيقی متن فيلمهای مطرح دنيا و برندگان جوايز اسكار، فيلمهايی چون Love Story ، اشكها و لبخندها، بازگشت گودزيلا، تايتانيك، خوب بد زشت، سنتی، پاپ، جاز، بلوز و راك‌اندرول بيداد می‌كنه. خلاصه تا ميايی بفهمی چی‌به‌چيه، هی زر و زر صدای موبايله بلند ميشه، اون يكی قطع ميشه اين يكی بلند ميشه ( البته منظورم كماكان همون صدای زنگ موبايل! ) تا ميايی گوشِت با صداها آشنا بشه و بفهمی هر زنگی مال كدوم يكی از تماشاچيان عزيزه، پچ‌پچ و نجواهای عاشقونه عقب و جلويی و بغل دستيت تو رو تا سرحد ديوانگی ميرسونه. همچين ميرن تو بغل هم و دست و بال‌شون توی لباسهای هم گم‌ و گور ميشه كه آدم خيال می‌كنه بنده خداها معلول و عقب‌مونده جسمی هستند و از نعمت داشتن دست و پا محرومند!

چند باری كه سر و صدا و ضجه و ناله صندلی پشتی بلند شد، برگشتم تا چشم‌غره‌ای برم و بهشون بگم بابام جان، اينكارها خوبيت نداره، تو سينما دو سه تا بچه هم هست، حداقل از اونها خجالت بكشيد ولی ديدم نخيــــــــر! اون عزيزان نه چشم‌شون به من و پرده سينماست و نه اعضاء و جوارح بدن‌شون در راستای خط افق قرار داره. شده بودند دو جسم در يك جسم! بيخيال شدم و گفتم عيبی نداره جوون هستند و دنيای جوونی پر از شور و نشاط و برآمدگی‌های جسمی و حسی هست، بذار به كاراهای عقب افتاده‌شون برسند ولی اونا ول‌كن ماجرا نبودند هی حرف زدند، هی زر زدند، هی مُخ زدند، هی لاس زدند، هی … ديدم اينجوری كه پيش بره شايد از خود بيخود بشن و توی اون تاريكی بهويی خِفت من رو هم بگيرند! خلاصه كه اين دختر و پسر عزيز كه بدجوری درگير جريانات و احساسات عاشقونه شده بودند، همچين ريده بودند تو اعصاب و روانم كه دوست داشتم بلند شم اول خرخره پسره رو پاره كنم و بعدش هم يه جای دختره رو! تصميم داشتم برگردم و كليد خونه رو بدم به اونها و بگم، بابا جون شما دو نفر پاشين برين خونه به كارهاتون برسين، تا ما هم بتونيم فيلم‌مون رو ببينيم كه خوشبختانه فيلم تموم شد و احتمالا همه چيز بخير و خوشی به پايان رسيد!

ای گورِ بابات، دِپرســـی

23 آگوست

 

خسته‌ام. جسمم، روحم، تنم. همه اون چیزایی که یه جورایی خودشون رو به من چسبوندن، بی‌واسطه یا باواسطه، خسته‌اند. همه اون چیزایی که به من ارتباط دارند و از پوست و خون من هستند، خسته‌اند. نه فقط من، که همه دور و بری‌هام خسته‌اند. خودم خسته‌ام. زنم خسته است. رفیقام خسته‌اند. داداش و مامان و بابام خسته‌اند. سرایداره محل کارم خسته است. راننده تاکسی خسته است. اون دختره که امروز تو خیابون داشت با نگاش منو می‌خورد ( هیچ فکری نکنید، ریشام واسش مضحک بوده لابد…! ) خسته است. بقال و چَقال و نونوا و همه و همه خسته‌اند. نمی‌دونم چه مرگمون شده؟! نمی‌دونم چرا همه خسته‌ایم؟! نمی‌دونم آه و نفرین کی یقه‌مون رو گرفته که همه‌مون اینجوری غَمبَرک زديم و يه گوشه‌ايی نشستيم؟! نمیدونم ماها باید تاوان کدوم اشتباه رو پس بدیم؟! اینا رو نمیدونم، برای هیچ کدومشون هم جوابی ندارم فقط میدونم خسته‌ام. از این تکرار بیهوده، از این گم شدنهای پی‌در‌پی، از این همه هیاهوی بی‌واژه خسته‌ام. از این غرغرها و غرولندهای زیر لب خسته‌ام. از این سرکوب شدن و سرکوب کردنها خسته‌ام. از این ته ریشی که وقتی درمیاد تموم صورت رو به خارش میندازه، از این گرما، کلافه‌ام، خسته‌ام. از اینکه این همه گاو و گوسفند تو شهر، وِلَند و هیچ سازمانی به اونا رسیدگی نمیکنه خسته‌ام. از دیدن اون بچه‌های بیگناه که همیشه تو خیابونا وِلَنُِ دارند فال و آدامس می‌فروشند، خسته‌ام. ای گه به گور باعث و بانی این همه خسته‌گی. ای گه به گور بابای اونایی که میخوان معلم اخلاق شَن. ای گه به گور بابای هر چی خسته‌گی که انگار سالهاست رفته لای اون زنجیر نردبونی پیچ در پیچ DNA و حالا حالاها هم قصد نداره از تو ژن‌مون بیاد بیرون. ای گه به گور هر چی تقسیم میتوز میوزه. ای گه به گور بابای اونایی که جلوی چهارتا خارجی، عینک آفتابی میزنند و قُمپوز در میکنند و از تاریخ و تمدن ایرانی تعریف و تمجید می کنند و اونوقت یواشکی زیر سایه درختهای گردو، ستونهای تخت جمشید رو معامله میکنند. ای گه به گور بابای اونایی که بخاطر پول، ننه باباشون رو هم می‌فروشند.

خسته‌ام… اینا کجا بودن؟ این همه معتاد رو میگم! این رفیق من که ورزشکار و آدم حسابی بود، ننه بابا پولدار، این دیگه چرا؟! اون دختره که اینقدر راحت داره حشیش میکشه و معلومه حسابی اينکاره است، که تازه فقط 16 سالشه! ای گه به گور بابای هر چی خسته‌گی که وقتی شب بخونه برمیگردی انگار از صبح تا حالا کوه کندی و خروار خروار خاک جابجا کردی. ای گه به گور بابای این تفکرات نصفه شبی که خواب رو ازمون گرفته.نه من، که همه خسته‌اند. این ستار دیگه چه مرگشه؟! این دیگه چرا اینجوری زنجموره میکنه؟! این دیگه چی کم داره؟!

ای خاک عالم تو سرمون که برای نوشتن یه مطلب باید هفتاد دفعه بنویسیم و پاکش کنیم و سه نقطه بذاریم و هی ادیتش کنیم تا یه موقع خدای ناکرده چیزی از دستمون در نره، کسی اونا رو بخونه و فکر کنه ما خریم، ما نفهمیم، ما دیوونه‌ایم. چه میدونم یه فکر اینجوری بخواد پیش خودش بکنه. ای گه به گور بابای همه اونایی که میخوان اینجوری فکر کنند.

ایکاش میشد همه اون چیزهایی رو که الان دارند مثل کِرم تو مغزم وول میخورند، رو اینجا بنویسم. ایکاش میشد اینقدر جلوی همه چیز سد نسازیم. ایکاش میشد اینقدر احساسات رو سرکوب نکنیم. البته خُب، خوبیش اینه که دیگه عادت کردیم! الان دیگه سالهاست که به این قضیه عادت کردیم، که کسانه دیگه‌ای باید جامون فکر کنند، تصمیم بگیرند، حرف بزنند، حتی اونا باید جای ما زندگی کنند. ماها حقی نداریم. اگه هستیم بخاطر وجود اوناست. دیگه عادت کردیم. به همه » نداریها » عادت کردیم. به همه » داشته‌های بی‌قمار باخته شده،» عادت کرديم. بخاطر همینه که خیلی وقته حناق بیخ گلومون رو گرفته و نمی‌تونیم کوچکترین حرفی بزنیم، چون خودمون هم باورمون شده، اگه هستیم بخاطر چیز دیگه‌ و کَس ديگه‌ای هستیم وگرنه خودمون که بخودی خود ….

خسته‌ام. دلم سکوت میخواد. دلم نور فانوس میخواد. دلم برای صدای جیرجیرکهای دم غروب، تنگ شده. دلم بارون میخواد… آخ آخ بارون…

خانم معلم، آمپول و چند داستان دیگر

21 آگوست

اون موقع که جوون بودیم و حس و حال و طراوت و وقت و زمانی داشتیم، بجای انجام یه سری کارها، رفتیم سراغ یه سری کارهای دیگه و اونارو انجام دادیم! حالا که بزرگتر شدیم و چیزمون به سنگ خورده و فهمیدیم که باید یه سری کارها رو تو عنفوان جوونی انجام می دادیم ولی ندادیم و حالا قصد انجامش رو داریم، دیگه نه از اون شور و حال و طراوت چیزی مونده و نه دیگه اون حس و حال یادگیری و آموزش رو داریم. دیگه نه قدرت و حال اینو داریم که اون کارهای نکرده رو انجام بدیم و نه توان اینو داریم که اون کارهای کرده رو دوباره انجام بدیم و تجدید خاطره نماییم……. اااااااااااااای جوونی کجایی که یادت بخیر؟!

از شما چه پنهون، چند وقته که گیوه‌ها رو وَر کشیدم و آقا دایی رو هَم کشیدم و با سلام و صلوات تصمیم گرفتم، خیر سرم ایتالیایی بخونم. یعنی یکی از همون کارهای نکرده در دوران جوونی. به لطف دوستان، معلم خوبی بهم معرفی شد و دو سه هفته‌ای هم هست که کار رو شروع کردم. روز اول که معلمه ازم پرسید چقدر زبان بلد هستی؟ با صداقت و صراحت و کمال پررویی گفتم، هیچی سوادم در حد اکابره. خانم معلم قبول نکرد و گفت: نه بابا مگه میشه؟! بهر حال شما قبلا یکی دو ترم کلاس ایتالیایی رفتید و …، حتما زبانت خوبه! گفتم، همه اینا رو که شما گفتی، من هستم و انجام دادم ولی والله بخدا الان زبانم در حد صفره. ولی معلمه قبول نکرد که نکرد. وقتی چند بار اصرار کردم و دیدم خانم معلم از موضع خودش پایین نمیاد گفتم، ولش کن، زیاد هم که اصرار کنم فکر میکنه خودم رو  چُ.س کردم و دارم شکسته نفسی می کنم. یه کمی که بگذره و چهار کلوم که باهاش حرف بزنم خودش میفهمه با چه نابغه ای طرفه! گذشت زمان همه چیز رو مشخص می کنه.

وقتی تو جلسه اول اسم و مشخصاتم رو به ایتالیایی پرسید و دید من همینجوری مات و مبهوت زل زدم بهش و دارم عینهو گاو مش حسن نگاهش میکنم، اولش دو سه باری جمله‌اش رو تکرار کرد، فکر می کرد دارم باهاش شوخی می‌کنم ولی وقتی جمله رو ترجمه کرد و به فارسی گفت چی پرسیده، من خیلی ریلکس و خیلی پررو به فارسی جوابش رو دادم و بهش گفتم، اسمم حامد و سنم فلان و تحصیلاتم بیساره، فکر کنم از همونجا فهمید که با چه گاوی طرفه! البته اولش اصلا فکر نمی‌کرد زبان فارسی من اینقدر خوب و سلیس و بی‌نقص باشه و بتونم به همه سوالاتی که اون می‌پرسه به فارسی جواب بدم! دو سه بار دیگه هم این مدلی بهش جواب دادم، دیگه کم کم فهمید قصد شوخی ندارم و کلا آدم جدی هستم و همه اون چیزهایی رو که اولش بهش گفته بودم کاملا درست بوده.

تو یکی از جلسات وقتی پرسید جدا جواب این سوال رو هم نمیدونی؟! من باز هم خجل و شرمنده سرم رو به پایین افکندم و در همون حال که داشتم گلهای قرمز قالی رو می‌شماردم گفتم، ببین خانم معلم جان، شما فکر کن شاگردت هلن کلره! یه شاگرده کور و کر و لال. یه شاگرد کند ذهن و عقب افتاده. منگول. معلول ذهنی و جسمی. فکر کن اصلا اومدی دیوونه خونه. اومدی توانبخشی و قراره درس بدی! اگه میتونی به چنین شاگردی درس بدی، بسم الله وگرنه توقع زیادی از چنین شاگردی آب در هاون کوبیدنه! با این سوالاتت هم، هی منو شرمنده نکن. بنده خدا قبول کرد و فکر کنم دیگه هم به این باور و اعتقاد رسیده که با یه عقب افتاده ذهنی سر و کار داره و این شاگردش با همه شاگرداش تفاوت داره.

دیشب داشتم فکر می‌کردم کاش یکی پیدا میشد یه آمپولی، چیزی میزد به باسن مبارکم و یهویی عینهو بلبل می‌تونستم ایتالیایی صحبت کنم. بلبل که هیچی، با این هوش و ذکاوت و تمرین و ممارست و فراخی باسنم، مطمئن‌ام خودم که صد سال دیگه هم نمی تونم ایتالیایی صحبت کنم هیچ، اون معلم بیچاره فلک‌زده هم بعد از یه مدتی سر و کله زدن با من، هم ایتالیایی صحبت کردن یادش میره هم دیگه نمی تونه فارسی حرف بزنه!

می خوام تو این وبلاگ، خودمو لخت کنم

15 آگوست

اِ اِ اِ….ببین اینجا چه خبره؟! هــــــــــــــی یاردانقُلی با تو‌ام، بشین ببینم اینا چی میگن؟! هـــــُــــــــــــــــــــــش یابو کجا میری؟ مگه نمیگم بشین. اون در رو هم ببند.

بابا دستخوش. ایو‌الله! چه کردین با خودتون و این وبلاگستان؟! چه ماتمکده و نوحه سرایی راه انداختین. صدای شیون و فریاد و گریه و زارِی از هر کوی و برزنی بگوش میرسه. عَلم و علامت و کتل و دسته و سنج و ………….. اَه …. ابوالفضل! چه قیامتی بر پا شده. در و دیوار اینجا رو هم یه کمی پارچه مشکی و کتیبه می‌زدین و می‌کردینش عینهو هئیت‌های عزاداری! آهای بچه، پاشو برو خونتون امشب هئیت شام نمیده!

ببین چهار روز من نبودم چه ننه من غریبمی درآوردینااااااااا! دو دقیقه رفتم دستشویی دو قطره اشک بریزم، ببینید چه بلایی به سر این وبلاگ درآوردین؟! اِ اِ اِ اِ اِ. بابا گُلی به گوشه جمالتون، این بود رسم رفاقت؟! این بود مردونگی؟! جدا که رفاقت رو با  قهوه ای رنگ آمیزی کردید! واقعا که دیگه رفاقتها بوی جوراب گرفته. بابا مگه فکر کردین اینجا هم مثل اوضاع مملکت کیشمیشی و شیر تو شیر و بی‌حساب کتابه؟! به همین سادگی، خوندین: قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌اش نرسید و تمــام! و بعد اینجوری نتیجه گیری می کنن که نویسنده وبلاگ پرطرفدار دیگه نمی‌نویسه و ….

سالهاست که خیلی چیزها به خیلی چیزهای دیگه نرسیده. خیلی کسا  صبحها که از خونه‌شون میزنن بیرون، شبها از تو خونه‌های دیگه سر در میارند ولی خب اینا چه ارتباطی به وبلاگ داره؟! خاطره‌تون جمع باشه، اون کلاغه هم اگه یه کمی سنجد می‌خورد و دست از ماتحت فراخ بازیش بر‌می‌داشت، حتما به خونه‌اش می‌رسید. ما که نمی‌تونیم برنامه زندگیمون رو با سیستم گوارشی و متابولیسم و باسن کلاغها تنظیم کنیم. خلاصه اینکه می خوام برخلاف این مدل بلاگرایی که بعد به مدت دچار یاس فلسفی می شن و افاده از خودشون می ریزن، تا تهش برم…!

و اما بعد از چند بار قر و قمیش اومدن سیستم های بلاگ وطنی و قطع و وصل شدنش تصمیم گرفتم بیام توWordpress . هرچند دل کندن ازسرویس های  بلاگ های ایرانی برام خیلی سخته. چرا؟ چون کار کردن باهاش واقعا راحت و آسونه. قطعا هر جا هم که برم و با هر سیستم دیگه‌ای هم که بخوام کار کنم وبلاگ های فارسی رو فراموش نمی‌کنم. همیشه اون چیزایی که تو زندگی اولی بودن، موندگاریش جاودانه است. کلاس اول، معلم اول، عشق اول، بوسه اول!

به هرحال این صفحه و این نوشته‌ها قراره از این به بعد قسمتی از دید و نگاه من به زندگی هست. اینکه بقیه اینا رو بخونن و در رابطه با من چی فکر کنن برام اصلا مهم نیست بلکه چیزی که برام مهمه، اینه که می تونم  فارغ از تموم دو دو تا چهار تا کردنها، همون ذات اصلی و بدون ماسک و نقاب خودم را به تصویر بکشم کما اینکه تمام سعی و تلاشم هم این بوده که تو جریانات روزمره زندگی هم همونی باشم که خودم دوست دارم نه اونی که جامعه می‌پسنده و مده و عرفه و برای پیشرفت و ترقی باید خودت رو اون شکلی کنی.

شاید خیلی از دوستانی که وبلاگ می‌نویسند نخواستند اون شخصیت و » خود » واقعی‌ای که دارند رو به تصویر بکشند. آخه سخته که بخواهی لخت بشی و بری جلوی جماعت، جوری که بتونند همه سوراخ سنبه‌های وجودت رو ببینند و بعد با توجه به آنچه که دیدن بخوان نقدت کنند و در رابطه‌ات قضاوت کنند. به هرحال من این شهامت رو داشتم که عامدانه و عاقلانه لباسام رو دربیارم و بیام تو یه مخزن شیشه‌ای و خودم رو در معرض دید شماها بذارم. سعی کردم اینجا و تو این مکان مجازی یه پله جلوتر باشم از اونی که هستم. منظورم  همونی هست که تو زندگی واقعی هستم، همون آدم  و با همون مشخصات و ایده و عقیده‌ها. می خوام جوری باشم که تا حالا یا کمتر بودم یا راحت تر بگم اصلا نبودم. حالا تو این راه چقدر موفق بشم و چقدر بتونم این زاویه از خودم رو به تصویر بکشم، قضاوتش به عهده اونایی که منو دیدن و می‌شناسند و یا احیانا نوشته هام رو می خونن.

اورانگوتان در رستوران ایتالیایی خیابان میرداماد

13 آگوست

وسط این تابستون لعنتی سرکار مشغول جون دادن بودم که یکهو موبایلم رنگ خورد. یکی از دوستای قدیمی بود که از فرنگ اومده بود. بدبختی اینجا بود که کلی هم با هاش رودربایستی داشتم. خلاصه تو این گرما  پا شدیم رفتیم یه رستوران ایتالیایی که یُخدِه کلاس مضاعفم واسه این یار گرمابه و گلستان گذاشته باشیم و به نمایندگی از اسلام و مسلمین توانمندی ها و پیشرفت پایتخت رو هم در نظرش بیاریم. خلاصه رسیدیم به رستوران ایتالیایی «کازا» در خیابان میرداماد.
معمولا کمتر کسی به این محیط فرحبخش به شکل خانوادگی می آید و اغلب به شکل و دسته جات BF و GF تشریف فرما می شوند. یعنی کسانی که بعدا قراره تشکیل خانواده بدن. این وسط هم یه سری مثل من پیدا می شن که با یه سیبیل کلفت جهت سیر کردن شکم خود مراجعه می کنند. در این بهشت گمشده! شما با انواع و اقسام مخلوقات خوب خدا آشنا می شوید و اگر کمی پایه های اعتقادی شما شل باشه و یکی دوتا کتاب از کامو و صادق هدایت خونده باشید، به احتمال قریب به یقین می تونید با دست پر رستوران رو ترک کنید!
مخلوقات مشاهده شده بقدری دارای تنوع زیست محیطی و اقلیمی هستند که من فکر نمی کنم حضرت نوح هم موفق شده بود که این همه جک و جونور را تو کشتی اش جمع کنه! البته لازم به ذکر است که انصافا در این بین حوری هایی نیز مشاهده می شدند که از بد حادثه ، قاطی این جانوران دوپا شده بودند. پس از حدود 40 دقیقه انقدر بالا سر یه میز وایستادیم و مثل گربه زل زدیم تو چشاشون و لقمه هاشون رو شمردیم که خلاصه خسته شده و بلند شدن رفتند. پس از این فتح با شکوه و در اختیار گرفتن خاکریز اول یعنی گرفتن میز و صندلی، برای سفارش غذا تو سالن پخش و پلا شدیم. از آنجایی که این رستوران ایتالیایی، برای دسر بستنی ایتالیایی هم داره، دماغ من از همه جاهام بیشتر آویزون شده بود. از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه هر چی رو تابلوها دنبال یه غذایی گشتم که حداقل اسمش برام آشنا باشه و برای خوردنش نیاز به کاتالوگ و بروشور نداشته باشم پیدا نکردم که نکردم . اسم بعضی ازغذاها هم که خیلی بی تربیتی و بی ناموسی بود یعنی اگه هوس هم کرده بودم و می خواستم بخورم روم نمی شد به خانمه اسم غذاهه رو بگم. خلاصه پس از کلی تحقیق و تفحص ( راستی تکلیف پرونده قتلهای زنجیره ای چی شد ؟ ) یه جا دیدم نوشته گیاه های دریای سرخ شده مدیترانه ای ، دلم رو زدم به دریا و گفتم همین رو میخورم. پس از کلی معطلی یه ساندویچ داد دستم و این شد همون غذا که براتون گفتم . البته تو اون سالنی که من دیدم همه انگار از همین غذا می خوردن بودند.

تیپ ها و قیافه های ارائه شده نیز بسیار متنوع بود از هیپی های دهه 70 تا آخرین مدلهای روز دنیا. یعنی اگه یه کم دقت می کردی بیتلزها ، خدا بیامرز الویس پریسلی، بر و بچه های پینک فلوید، تا جنیفر لوپز، جک نیکلسون و خلاصه همه و همه رو میتونستی ببینی و مثل اینکه لندن نرفته، موزه مادام توسو رو دیدی.
اما چیزی که باعث شد شب جمعه ای فاتحه ای هم نثار روح اصغر قاتل کنم دیدن یه آقا پسر 20-19 ساله بود که یه شلوار جین پوشیده بود که مثل شلوارهای جدید خانمها 20 سانتی با مچ پاهاش فاصله داشت . ظاهرا آقا رو هم با اورانگوتان نر، یا درخت کیوی پیوند زده بودند چونکه تمام پاهاش پر از پشم و پیلی بود. یعنی تمام اشتهای آدم رو کور مادرزاد می کرد البته قیافش هم اصلا به این بلاها و ناز بشی هاااااا نمی خورد ولی نمی دونم این اخوی خوشگله ما، چه فکری کرده بود که اون شلوار رو پوشیده بود ، شاید هم خونشون برقا رفته بود و اون هم اشتباهی تنبون خواهرش رو پوشیده بود اومده بود؟
گفتم خواهر و یاد خواهران عزیز افتادم. تقریبا اکثر خواهران حاضر در سالن ظاهرا برای مسابقه دو میدانی تشریف آورده بودند چونکه پای همگی یه شلوار سفید با کتونی های رنگی سه خط بود! فکر می کنم که الان تو تهران پیدا بشن دخترانی که شناسنامه ندارند ولی قطعا کسی که از این کتونی ها نداشته باشه را پیدا نمی توان کرد.
و اما یه خواهش به خواهرهای عزیزم: بابا ترو بخدا این مانتوها رو نپوشید. اگه به ما رحم نمی کنید اقلا بخودتون رحم کنید! یعنی نه اینکه اصلا مانتو نپوشیداااا ، بپوشید و بپوشانید! آخه این مانتوهای جدید تنگه، کوتاهه، نازکه، باریکه، بدن نماست. ببینید شماها خودتون دارید باز یک کاری می کنید که سر وکله خفاش شب دوباره پیدا شه ها. البته من فکر می کنم که اگر اون دوباره بیاد حتما تنبیه شده و دیگه کسی رو نمی کشه ولی تضمینی نیست که از کارهای دیگه اش هم دست کشیده باشه! اکثر مانتوهای خواهران دینی ام! به قدری تنگ بود مثل اینکه دو تا نارنجک از ضامن خارج شده رو انداختی توش چون نارنجکها که کاملا مشخص بود. آدم از ترسش جرات نمی کرد نزدیک خانمها بشه. هرلحظه منتظر بودی که خانم به همراه نارنجکها منفجر بشه و دود بشه بره هوا. خلاصه اگه قصد تماشای جزایر قناری و آب و هوای مدیترانه ای و سواحل آنتالیا رو دارید تا لنگر کشتی رو نکشیدند و کشتی حرکت نکرده شما هم یه سر بزنید.

Hello world!

13 آگوست

Welcome to WordPress.com. After you read this, you should delete and write your own post, with a new title above. Or hit Add New on the left (of the admin dashboard) to start a fresh post.

Here are some suggestions for your first post.

  1. You can find new ideas for what to blog about by reading the Daily Post.
  2. Add PressThis to your browser. It creates a new blog post for you about any interesting  page you read on the web.
  3. Make some changes to this page, and then hit preview on the right. You can always preview any post or edit it before you share it to the world.